من و اقای همسر (1)
سلام گل من
دیگه از از امروز میخوام تا وقتی که میای از خودمو بابایی برات بگم من واقای همسر 6 اذر 89 با هم عروسی کردیم به خاطر کار اقای پدر ما یه شهر دیگه زندگی میکنیم ومن اینجا کسی رو ندارم گاهی وقتا که تنهام و کسی خونه نیست از تنهایی گریم میگیرهاما خوب کاریش نمیشه کرد باید تحمل کنم
اوایل بیشتر میخوابیدم اما دیگه حال خوابیدنم ندارم الان تنها کارم برا وقتایی که بابا مهدی سر کاره شده درس خوندنو وبلاگ نویسی اما خوب همسری هم چون میدونه حوصلم سر میره برا همین زود زود میگه بریم بیرون جدیدا اینجا یه پارک زدن جمعه ها مسابقه ی ماهیگیری و قایق سواری داره مامانی ننرسیا ما قراره ماهی رو بگیریم این برعکس شده بابایی گفته از این به بعد جمعه ها میریمم اونجا منم کلی ذوق کردم
گریه نکن جیگرم شما بیای سه نفری میریم قربون ذوق کردنتم برم
من برم به مادر جون زنگ بزنم دوست دارم